2 داستان خواندنی

عشق

شاعرانه

زاهد و درويشي

زاهد و درويشي كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بي درنگ دخترك رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام زاهد كه ساعت ها سكوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:
«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد:
 « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.»



دهقان و ارباب

دهقان پير با ناله مي‌‌گفت:
ارباب! آخر درد من يكي دوتا نيست، با وجود اين همه بدبختي، نمي‌‌دانم ديگر خدا چرا با من لج كرده و چشم تنها دخترم را چپ آفريده است؟! دخترم همه چيز را دوتا مي‌بيند!
ارباب پرخاش كرد كه: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار مي‌‌كني! مگر كور هستي، نمي‌بيني كه چشم دختر من هم چپ است؟!
دهقان گفت: چرا ارباب مي‌بينم اما چيزي كه هست، دختر شما همه‌ي اين خوشبختي‌‌ها را "دو تا" مي‌بيند ... ولي دختر من، اين همه بدبختي را ...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:,ساعت20:35توسط یاس | |